آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

آوش کوچولو

کوچولوی 10 ماهه

سلام   5 اردیبهشت من 10 ماهه شدم بله به همین زودی 10 ماه از تولدم گذشت از دستاوردهای ده ماهگیم براتون بگم اولیش اینه که پنجمین دندون خوشگلم دراومده. الان روی لثه بالا سه تا دندون دارم. و دستاورد مهم دیگه اینه من دیگه راه میرم! دیگه نمیترسم و بدون اینکه مامان و بابا تشویقم کنند دستم رو رها میکنم و با جدیت سعی میکنم تعادلم رو حفظ کنم و قدم های کوچولو برمیدارم به به شما هم که کلی از لفظ ننه استقبال کردین!!! مامانم میگه بچه های مردم کلی کلاس میذارن به مامانشون میگن مامی!! اون وقت ما هم دلمون خوشه بچه داریم!!! میگه ننه!! آویسا دلداریش میده میگه مامانی بهت میگه نانا !! چون نمیتونه بگه ماما ! هر بار هم...
7 ارديبهشت 1392

دیقا دیقا!!!!

سلام به دوست جونای خوبم. احوالتون چطوره؟ هر چقدر بزرگتر میشم نگه داشتن من توی خونه مشکل تر میشه!! به شدت ددری شدم و همش دوست دارم از خونه برم بیرون. تا بغلم میکنن به طرف در هدایتشون میکنم!! وقتی مامان از در منو میبره بیرون تند تند با حرکت سر به پایین و بالا عملش رو تایید میکنم!! ولی اگه بیاد داخل خونه سرم رو به چپ و راست حرکت میدم و جیغ های بنفش و حتی بادمجونی میکشم! آره خلاصه در همین راستا عصر که بابایی میاد حاضر میشیم و میریم گردش. آویسا از خدا خواسته مشغول بازی میشه و منم میشم سوژه عکاسی مامان!! نگاه کنین:         اینجا تنهایی ایستادم هااااااااااااا!!!!! &nbs...
1 ارديبهشت 1392

آش دندون

  سلام مامانم زرنگ شده ها!!! نه؟ بعد در اومدن اولین دندون من یه سری مشکلات پیش اومد و پختن آش دندون هی به تعویق افتاد! تا بالاخره دیروز که مامان جون شیرین و خاله حمیده و داج علی اینا خونمون مهمون بودند به پیشنهاد بابایی برای من آش دندون پختند! البته آش دندون به شیوه سنتی نبود و همون آش رشته بود که به اسم من تموم شد!! یه تشکر بسیار ویجه از خاله حمیده که خیلی زحمت کشیدند. کلا خاله حمیده خیلی منو دوست دارن و همیشه به من میگن پسر منی تو. منم این یه دونه خاله رو دارم و خیلی خیلی دوستش دارم. مامان میگه اون روزی که باسه آویسا آش دندون پختند آش ها رو حلقه چیدند روی زمین و آویسا با متانت تموم وسط حلقه نشسته و بدون...
24 فروردين 1392

12 و 13 فروردین 1392

سلام دوست جونیاااااااااا داشتم پست قبل رو میخوندم عجب مامانی دارم من!!! عیدی که خودشون میدن رو عکس میگیره و با کلی آب و تاب مینویسه اون وقت یه اشاره به عیدی که من به اون ها دادم نمیکنه!! بعله منم به مامان و بابام یه مروارید خوشگل و گرانبها روز عید عیدی دادم!!! یه دندون جدید توی دهنم! یکی دو روز پیش هم یکی دیگه در آوردم و الان 4 تا دندون دارم و به طرز دردناکی گاز میگیرم!!! خوب بریم سراغ عکس های اولین 12 بدر و 13 بدر من!   12 فروردین:     تازه ازخواب پاشده بودم حسش نبود بخندم!!!!   من و پارسا جون     و اینم 13 فروردین! باز هم تازه از خواب...
21 فروردين 1392

نوروز 92

سلام سلام دوست جونای خوبم. خوب امروز اومدیم تا بالاخره وارد سال 92 بشیم!!  من که امسال چیز زیادی متوجه نشدم!! مامان اینا یه چیزایی چیده بودند روی یه میز کنار هال خودشون بهش میگفتن هفت سین! نمیذاشتن من از نزدیکش رد بشم!!! هی منو بغل میکردن و میگفتن دست نزن! ولی من هر بار از غفلتشون استفاده میکردم و پوشالهای زردی که روی میز بود رو همه جای خونه میشد دید!! و هر بار مامان میگفت خوب شد به جای پوشال کاه نریختم!!! آخه مامان تصمبم داشت برای سنتی شدن هر چه بیشتر روی گونی رو با کاه بپوشونه که بابایی بهش خاطر نشان کرده که حضور منو فراموش نکنه!! آره دیگه!!! اینم من و اولین سفره هفت سین عمرم!   &nbs...
17 فروردين 1392

بدو بدو!!

سلام دوستای خوب و مهربونم سال نو مبارک اوقات بهاریتون خوش و پر از شادی مامان بینوای من هنوز در حال بدو بدو برای جبران عقب موندگی های سال 91 هستش!!! در همین راستا عکس های باقیمونده از آخر سال رو براتون میذاریم.   روزهای آخر سال حسسسسسابی تو خونه تکونی کمک دادم!! دارم سرک میکشم ببینم اینجا خوب تمیز شده!!       آفرین مامان اینجا خوب بود!       این کابینت رو سرکشی کردم اصلا تمیز نبود!!! همه رو ریختم بیرون تا دوباره مرتب کنه!!     دارم از چارپایه میرم بالا میخوام شیشه ها رو چک کنم!     آفرین بابا...
15 فروردين 1392

آخرین روزهای اولین زمستان من

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام اولین زمستونی که من تجربه کردم داره یواش یواش تموم میشه دیگه فقط یه فصل مونده که من هنوز تجربه نکردم اول صحبتمون یه توضیح راجع به پست قبل بدیم یکی دیگه از چیزهایی که مامانی هیچ علاقه ای بهش نداره!!! نگهداری گل و گیاه توی خونه است!! و به همین دلیل اطلاعاتش راجع به گل های آپارتمانی بسیار کمه!! متوجه هستین که مامان داره توجیه میکنه که نمیدونسته اون گله دیفن نمیدونم چی چی سمی بوده!!!!! بعد از اینکه تذکرهای شما دوستای گلم رو خوند بیچاره تنش لرزید!! و خیلی خیلی زیاد هم ترسید ولی خوب به قول خاله نگار جون حالا خوبه باز عکس رو اینجا گذاشتیم تا دوستامون بهمون بگن و بدونیم این ...
28 اسفند 1391

شٍی شٍی شٍی شٍیطونک ....

سلام دوستای خوبم یک عدد وروجک شیطون بلا با شما صحبت میکنه!! این روزهای اسفند گویا بزرگتر ها همه در حال بدو بدو برای عید هستند!! مامان هم در حال بدو بدو دنباله منه!! چون اگه یه لحظه غافل بشه یه بلایی سر خودم میارم!! کافیه سرش رو برگردونه!! دیگه مامان و بابا با هم به توافق رسیدند که امسال بی خیال خونه تکونی بشن!! چند جایی تو خونمون هست که به شدت مورد توجه منه!! و همین که ازم غافل میشن من اونجام! نگاه کنید: اولیش اینجاس! پشت مبلها کنار دوشاخ تلفن! دارم سعی میکنم تا مامان نیومده از جا درش بیارم! آهاااا موفق شدم بذار ببینم چه مزه ایه!   واااااااااااااااااای مامانم اومد!! ...
14 اسفند 1391

آوشک 8 ماهه می شود

سلام دوستای خوبم مدت زمان زیادیه که از شما بی خبر بودیم و حسابی دلمون تنگ شده برای شما. امروز من 8 ماهه شدم. و به همین دلیل مامان دیگه نتونست از آپ کردن وبلاگم شونه خالی کنه! یه عالمه عکس و خبر روی دستمون جمع شده! توی این ماه من موفقیت های جدیدی کسب کردم اول اینکه در سن 7 ماه و 10 روزگی برای اولین بار دستم رو به مبل گرفتم و به تنهای ایستادم.       الان دیگه توی این کار خیلی مهارت پیدا کردم و دستم رو به هر چیزی میگیرم می ایستم و کنار مبل ها راه میرم.       و موفقیت دومم که الان حدود یک هفته است به دست آوردم اینه که دیگه میتونم چهار دست و پا حرکت کنم. ...
5 اسفند 1391

بابا بزرگ خوبم .......... :(

پسر خوشگلم خیلی متاسفم متاسف از اینکه انقدر کوچک هستی که خاطره ای توی ذهنت از وجود مهربون آقاجون نقش نبست. دلم میخواد بدونی تو به عنوان کوچولوترین نوه برای آقا جون خیلی عزیز بودی خیلی زیاد تو رو دوست داشتند خیلی زیااااد و تو هم همیشه با خنده های شیرینت جوابگوی محبت بی دریغشون بودی. به تو هم میگم پسرم حفظ نام و آبروی حاج ابراهیم برای شما نوه ها یه وظیفه است هیچ موقع فراموش نکن.   دوستای خوبم لطفا با فاتحه ای روح بابابزرگ مهربون ما رو شاد کنید. ممنون ...
13 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوش کوچولو می باشد